اههههه عجب خواب چرت تو مخی ای بود. خواب می دیدم یه بسته ی گنده صدف و گوش ماهی م یه چیزی توش بود عین سینی ولی تصویر یه گربه ی خندون کارتونی برجسته توش بود دو تا کفه ی به هم چسبیده بود بازش می کروی یه طرف برجسته از نفگقش گربه هه توی یه طرف دیگه ی همون نقش که فرو رفته بود تو هم بودن. بعد هی با خودم می گفتم من همه ش دو تومن پول اینارو دادم چنین چیزی چرا باید توش باشه؟ خواب یه پسر گنده منده ی برنز با موها و ریش بلند هم می دیدم انگار صاحب اون صدف بود‌. بعد از توی دستشویی خونه مون صدای یه زنی از توی لوله ها میومد که در مورد گناه و قدرت اون پسره و صدفش که می خواست حرف می زد. ریره بودم به خودم هی بسم الله می گفتم و صلوات می فرستادم اگه جنی چیزی هستن برن. وسط این جریانات داشتم جاسوییچی دایی علی رو هم درست می کردم براش. یه لیموی ریز خمیری توی بطدی ریزه بود شکسته بود بطریش من پی یکی دیگه تو وسایلم بودم براش.

یه جا از خوابمم یه ساک پر از لباسای من بود ریختم بیرون صدفه رو به بقبه نشون بدم ولی نبور. نمی دونستم اون به اون گندگی چی شده و حدس می زدم همون نیروی ماورایی که همون پسر گنده بک بود برش داشته. از خواب که پریدم کاملن گنگ بودم اون صداهای چرت که از توی چاه میومد عصبیم کرده بود از دهشناک بودن. حتا بابابزرگه هم زنده بود داشتیم فکر می کردیم چیکار کنیم خلاص شیم ازشون.


یعنی واقعن یه آدم ۲۴ ساله انقدر هنوز پخ خاصی نشده پی ادای یکی مثل منو درآوردنه؟! طرف هر گهی من می خورم می خوره :)) اون دیگه چه بدبخته یکی مثل منو الگو کرده :)))) من اعتماد به نفسم همچین بالا نیست ولی خب توی یه لحظه هایی خودشیفتگی اساسی هم دارم و به جرئت می تونم بگم هانی! تو خودتو جرررررررر هم بدی نمی تونی من بشی. حالا شال رینگی رنگین کمونی خودتو جرررررررر بده بده برات ببافن، بند عینکات رو از رو عن من سکی برو بباف، شیشه شیر دست بگیر! تو کف باش و دستبندهاتو حتا به ترتیب دست کردن من بنداز دستت. چکمه پلاستیکی بپوش یا الستارهای فیکتو لنگه به لنگه بپوش. وقتی خودت هنرشو ندارس و شالتو یکی دیگه برات می بافه یا من برات تعیین می کنم چی بپوشی چی نپوشی چون از رو من کپی می کنی، حقیری بیش نیستی ^_^

فکر می کردم نسل این ابله ها منقرض شده و دیگه تو دورانی هستیم افراد از روی علایق خودشون پی پوشیدن و گشتن و فلان هستن دیدم نه واقعن اوضاع پایین بودن عزت نفس افراد وخیم تر از این حرف هاست.


خواب می دیدم وسط جاده بودم بعد به یه جایی رسیدیم و این آگاهی رو داشتم می کفتم چرا اینا این مصلای نکبتشونو کامل نمی کنن بعد از یه طرف به راننده گفتم فرقی نداره که صیاد و امام علی به موازات همدیگه هستن شما از هرکدوم بری من به مقصدم می رسم. بعد یهو یه چیزی بین گوسفند و لاما و آلپاکای جینجر دستم بود داشتم می روندمش وسط جاده سمت چپم یه عالم گمج بود و چنان دلم هوای رشت کرد توی خواب گریه م گرفت. بعد یهو وسط جاده مجبور شدیم وایسیم چون دو تا گاو دقیقن وسط جاده داشتن جفتگیری می کردن. منم حیوونی که می روندمش ناله کرد یهو بعد چون می ترسیدم دست بزنم بهش و نوازشش کنم یه پسر بچه هشت نه ساله ی روستایی رو وسط جاده دیدم و بهش گفتم بیاد اون موجود رو نوازش کنه که دیگه ناله نکنه. بعد داشتم به بچه هه می گفتم جالبه تو مثل خواب هام می مونی آخه من خواب بچه ها رو هم زیاد می بینم انگار کن مهد کودک داشته باشم بعد دقیقن اونجایی که از خواب پریدم به خودم گفتم بازم خواب بچه دیدم و حرف توی خوابمو با خودم توی بیداری تکرار کردم.

پیش از این خبر داشتم بابابزرگمم پشتم با یه چهارپای دیگه که کلی بار و بندیل داشتن داشت میومد و چندتایی زن و مرد گیلک با لیاس های محلی کنار همون جایی که گمج می فروخت داشتن آواز رشتی می خوندن و من سراسر کیف بودم. 


خانواده ی ایرانی چیه؟ موجودیه که ننه باباها انقدر سپرم و تخمک وسط می ذارن تا بعد از اینکه 4 تا از سگ توله هاشون دختر شد ایشالا پنجمی با سلام و صلوات یه سگ توله ی نر ازش در بیاد و دیگه خیالشون راحت شه و بی خیال پس انداختن بشن.

اون روز دخترخاله هه اومده بهش می گه رفتم سونو بچه م دختره. می دونی چی میگه؟؟؟؟؟ می دونی؟؟؟؟؟ هنوز بعد از چهار روز از باسن من دود ناشی از سوختگی بلند می شه، گفت مبارک باشه حالا ناراحت نشی یه وقت!!!!! اشکال نداره!!!!! یعنی من و مامز و دخترخاله کوچیکه و دخترخاله بزرگه دهنمون از شدت بیشعوری این آدم فقط باز مونده بود، آخه خودش سه تا زاییده تا آخریش یه نر خر نکبت بشه عشق پسر داشته هیچ گهی هم تا حالا پسر نکبتش براش نخورده ها، فکر کرده همه مثل خودش عاری از شعورن فقط پی نر پس انداختن باشن. وااااااای خدا متنفرم از هرچی پیرزن ابلهه، متنفرم متنفرم متنفرم متنفرم.


دیروز بساط کوکی رو به راه کردم و چون کریسمسه همه رو با کاترها و قالب های کریسمسی زدم و خیلی هم با حال شدن فقط یه اتفاقی افتاد که تا حالا نیفتاده بود کک مکی شدن کوکی هام! طبق دستور پخت همیشگیم بود نمی دونم چرا می رفت توی فر و در میومد خال خالی می شد :(((((( خلاصه که اعصابم به فنا رفت بسکه حرص خوردم. خوبه حالا دخترخاله کوچیکه بود دلداری داد و کمکم کرد تو ترافیل زدن ها و قرتی بازی های دیگه وگرنه دست تنها باید ساعت بیشتری سر پا می بودم و بیشتر دهنم صاف می شد.

دیروز سه تا قرار داشتم که یکی باید شادان رو می دیدم و چیزی ازش تحویل می گرفتم و یکی باید یه سفارش دست یکی توی فلسطین می رسوندم بعدشم می خواستم برم بعد از سه ماه یه بنده خدایی به عنوان هدیه برام کوکی های دریایی درست کرده برم ازش بگیرم که واسه آلودگی هوا و بی اعصابی ناشی از اینکه بخواد شلوغ شه هر سه تاش کنسل شد و فقط تونستم با سنپ باکس سفارش دخترک رو بفرستم براش بقیه ی کارهام باز هم توی هوا معلق موند.

نصفی از کتاب جدیده ی سارا کروسان رو خوندم و واقعن دوستش دارم گرچه غمگینمم می کنه ولی اینکه به این حجم از جزئیات در رابطه با هرچیزی اشاره می کنه واقعن شگفت انگیزه. بشینم زودتر تمومش کنم ولع معرفیش رو نوشتن داره دهنمو صاف می کنه.

دیروز آرتور خرگوشش بعد از 5 روز مُرده و این بچه داشت دیوانه می شد رسمن. حق هم داره، آدم به یه عروسک پارچه ای هم دل می بنده چه برسه به یه موجود زنده. دو ساعت داشتم می گفتم بابا تقصیر تو نیست تقصیر اون بی همه کس هاییه که معلوم نیست این زبون بسته ها رو توی چه شرایطی تکثیر می کنن و برای پول چنین این طفلی ها رو وی مترو و کف خیابون می ن. کلن با مقوله ی ن حیوون مشکل دارم. با به سرپرستیشون رو قبول کردن نه ها، اینکه بری بخری بیاری تو خونه ت بزرگشون کنی فقط داری پول تو جیب اون بی شرف هایی می ریزی که از این راه کثیف و حیوان آزاری کردن امرار معاش می کنن. یه موجود رو از مادر پدرش جدا می کنن و می ن. منم این وسط یاد مینام افتاده بودم عر و ونگم دراومده بود.

این دو روزه فصل اول سریال ان شرلی رو تموم کردم. بر خلاف کارتونش که از بچگی ازش بیزار بودم واقعن سریالش منو جذب کرده و لذت می برم از دیدنش. گرچه همراه لذت بردن و شگفت زده شدن اشک همیشه دم مشکم هم در میادها، ولی واقعن سریال خوبیه و به چند مورد عاشقانه های زنونه هم توش رسیدم و بیشتر کیفور شدم از دیدن این پارتنرهای دل انگیز.

الان دیگه سریال بسه، برم ببینم می تونم یه چرت بزنم؟ باز از ساعت 9 صبح بیدارم و با اینکه خوابم میاد اما نمی بره، یه کم کتاب بخونم چشمام گرم شه یکی دو ساعتی بلکه استراحت کنم.


یک پیاده روی طولانی تا آب از اون کتاب های شانسکی اری شده ی این مدت بود که از خوندنش واقعن کیف کردم. کیف کردن و غصه خوردن توامان.اونم چون فکر می کردم در مورد دریا و اقیانوس و چیزهاییه که دوست دارم ولی با یه داستان واقعی کاملن متفاوت روبرو شدم‌.
لازم نیست واسه خوندن این کتاب سختی ها و مشقت های آفریقایی ها رو متصور شیم، همینجا توی ایران خودمون هنوز هم که هنوزه هزار هزار روستا هست که برای آب باید ساعت ها پیاده روی کنن. همین چندوقت پیش توی یه مستند ایرانی از همین شبکه های خودمون دیدم مردمان سیستان و بلوچستان واسه به دست آوردن آب چه مسیری رو باید گز کنن و از یک چشمه ی کوچولو شاید به اندازه ی یه کاسه، ذره ذره آب جمع کنن و توی دبه هاشون بریزن و دوباره پیاده تا خونه هاشون گز کنن.فکر کن غصه ی رفع تشنگی کردن با این مقدار کم آب یه طرف، غصه ی آشپزی و استحمام و دستشویی و لباس شستن با این آبی که به سختی به دست میاد یک طرف دیگه.
یک پیاده روی طولانی تا آب هم قصه ی دخترکیه که هر روز باید بره و برای خانواده ش آب بیاره، این اتفاقات توی همین سال های اخیر داره رخ می ده، توی قرت بیست و یک. فکر نکنین دوره ی این رنج ها تموم شده و همه از آب شرب راحت و بی دغدغه برخوردار هستن. در ورای این قصه، قصه ی پسری داره روایت می شه که اونم سر جنگ و خونریزی ها به اجبار از خانواده ش جدا می شه و سال ها سرگردان توی پناه گاه های مهاجران زندگی می گذرونه ولی از یه جایی به بعد تصمیم می گیره دوباره برگرده کشورش و کمک حال جنگ زده ها و روستایی ها بشه.
صفحه های آخر این کتاب قراره مو به تنتون راست شه و اگه مثل من نازک نارنجی باشین اشکتون هم در میاد .
با تمام خوبی هایی که این کتاب داره اما یه چیزیش بد تو ذوقم زد! اونم از صدقه سر مترجم؟! یا ویراستار گرامی این کتاب به چنین اشتباه فاحشی مبتلاست. توی صفحه ی ۷۵ آب پرتقال رو آب پرتغال نوشته! می دونین که منم حساااااس! آخه نشری که این کتاب متعلق بهش هست نشر پرتقاله و بعد چنین گاف عظیمی؟!

 

نویسنده: لیندا سو پارک
مترجم: پونه افتخاری یکتا
چاپ ششم ۱۳۹۷
انتشارات پرتقال
۱۶۰۰۰ تومان

 


پناه بر خدا پناه بر خدا هفت قرآن به میان من چرا انقدر خواب اینو زنشو می بینم؟!!!! بخدا دارم بالا میارم دیگه فرقی نمی کنه صبح بخوابم شب ظهر عصر هروقت بگی یک یا دو وعده خواب این دو تا رو می بینم. خواب می دیدم زنش یکی از فالوئرامه و آمارمو همه جوووووره داره. از اون طرف هم دو تا بچه داشتن یه پسر بزرگ که توی خوابم انگاری پسر خانومه بود و یه دختر بچه کوچولو که بچه هردوشون بود :/ بعد دختر بچه هه هی می اومد تو بغل من به بازی کردن منم هی تحویل مامانش می دادم می
اون دله ی بدبخت شکمی که تا الان بیدار مونده که کلپچ و سیرابیش دستش برسه کیه هان؟؟؟؟؟؟؟ یعنی عین خررررررر هوس کرده بودم. زنگ زدم یه جا نزدیکای خونه که قدیما می رفتیم می گم ارسالم دارین؟ اول که کلا نمی فهمید من چی می گم بعد که دوزاریش افتاد سیصد بار گفت نه نه نه نه نه :/ خب مجانی مگه خواستم عتیقه؟! سنپ باکسشم خودم می گرفتم. از دم پارک ملت گرفتم آخر. رفتارشون واقعا درست بود و بسیار محترم جواب دادن. دمشون هم گرن ۲۴ساعته سرویس می دن و سیرابیشون هم همیشه به راهه
رفته بودم نمی دونن با کیا بیرون بعد توی یه کوجه ای داشتم به خونه ها نگاه می کردم یهو رد یه درخت رو گرفتم رفتم بالا دیدم حیاط خونه هه مسقفه و حدود بیست سی متر بود و انقدر شاخه و برگ درخت و پیچ های خوشگل بود دهنم باز مونده بود. از زیباییش هرچی بگم کم گفتم. بعدشم رفتم توی مدرسه دختر و پسر مختلط بودیم رفتم میز آخر پیش یه پسره بشینم ماسک نزده بود می خواستم برم دفتر مدیریت بگم :///// عنم می گیره از کرونا که تو خوابامم هست.
پناه بر خدا دیگه دارم اذیت می شم از دیدن خواب هایی که به نحوی به این آدم مربوط می شه. خواب می دیدم قراره با یه اکیپی برم تور اینم بود منتها زنش نبود. هی همه تو خواب خلاصه با یکی بودن من اصرار می کردم اتاق تک می خوام. بعد یهو یه فیلمی پخش شد فهمیدم زن اینه بعد تو خواب اسم زنش هانیه صبوری بود :///// تو اون فیلمه داشت با یه طوطی ور می رفت گفتم اع اینم زنت فقط موندم چرا سرت هنوز تو کو ن زندگی منه پریشب داشتم خواب خواهرتم می دیدم.
امان از دراز بودن پای انسان توی طبیعت و امان از آزاری که به طبیعت و موجودات می رسونه لحظه به لحظه ی این فیلم یاد حماقتم افتادم که پارسال بلیت دلفیناریوم برج میلاد رو گرفتم و رفتیم و تمام مدت آبغوره گرفتم و یه گوشه نشسته بودم چون تازه دوزاری کجم افتاده بود که برای اجرای اون‌ نمایش ابلهانه چقدر اون دلفین ها و شیرهای دریایی رو رنج می دن. تا وقتی که دستور آدمیزاد دو پا رو اونجور که باید و شاید اجرا نکنن بهشون گرسنگی می دن حتی این کار وقیحانه رو جلوی چشم
لوئیس لوری و قلم شگفت انگیزشو اول از همه با کتاب "بخشنده" و ترجمه‌ی مثل همیشه بی نقص کیوان عبیدی آشتیانی خوندم.گمونم حدود ده سال پیش. این کتاب رو نشر چشمه به چاپ رسونده و انقدر دوستش داشتم که همون سال‌ها تولد یکی دو تا از دوستام هم بهشون هدیه دادم،هنوزم دوسش دارم. بعد از خوندن کتابش پیشنهاد می دم حتما فیلمش رو هم ببینین و دو برابر کیف کنین. بعد از اون "پرنیان و پسرک" رو از همین نویسنده و باز هم ترجمه‌ی کیوان که انتشارات افق به چاپ رسونده خوندم و سرمست شدم
گمونم سومین یا چهارمین هفته ای هستش که جمعه بازار پروانه کارشو از سر گرفته.زبونم نمی چرخه چیزی جز پارکینگ پروانه بگم ولی خب دیگه توی پارکینگ نیست و باید به اسم جدید عادت کرد.برام خبر خوشی بود ولی خب ناخوشی‌هایی هم داره چون وقتی هشت نُه سال تموم یه جا پاتوغت باشه و بعد بیان یک سال آزگار جمعش کنن و یه جای چس فسقلی رو بگن بفرمایین اینم همونه خب ناخوشی داره.ولی من کیفمم کرد. به وجد اومدم از پرسه میون ترکمن‌های همیشه دل انگیزم ولو جلو خودمو گرفته باشم چارقد
گیریم من باهوش‌ترین ماهی این آکواریوم، کف فلس‌ها و باله‌هامو بو نکردم فلان بوسه‌ی حبابی که از اون سر آکواریوم میاد می‌چسبه به لب و گونه‌ی من از طرف توئه که. اصلا از کجا معلوم این حباب‌ها حاصل لب‌زدن‌های تو برای من باشه؟ شاید چشمت پی اون ماهی اونوریه؟ نه اینوریه؟ یا اصلا ماهی آکواریوم بغلی باشه که هنوز نتونستی ازش دل بِکنی. اصلا گیریم اون ماهی اونوریه یا نه این یکی؟ شاید اون ماهی ریزه میزه‌هه یا اون یکی از همه‌بزرگتره دارن از فرط شلوغی و بی اکسیژنی خفه

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

فروشگاه malaysiarlyo3 cant شرکت EQS - صدور گواهینامه ایزو پورتال و سایت تفریحی خبری ایرانیان وب سایت تخصصی علم اطلاعات و دانش شناسی